ندبه های دلتنگی
چه بی عار مردمی هستیم ما!
چه بی آب چشمانی در سر کاشته ایم!
چه بی نشاط بهاری که بی روی تو می رسد!
فریاد از این روز های بی فرهاد
حسرتا! از شب های بی مهتاب
فغان! از چشم و دل نا کشیده هجر.
ای قیامتگاه محشر!
در این غوغای عاشق پیشگی ها ،کسی هم تو را جست؟
من که هزار زخم شرافت در مریضخانه عشقم با تو می گویم از درازی راه،از سنگینی بار،از گل اندودی دل،از پا ودست بی دست و پا ،از گنگی سر،از تنگی رزق،از بی رحمی باغبان هایی که فقط پاییز و زمستان ،آهن به در چوبین باغ می کوبند.
با تو می گویم از شوکران غیبت که هنوز بر جام انتظار می ریزد،از بغض های جمعه شب که گلو می فشارد،سینه می دراند و عبوس می نشیند.
باور کن بی عمر زنده ایم ما
واین بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
روزگار درازی است که در نزدیک ترین قله به آسمان میان ابرها نفس را از کوهستان سرد زندگی گرفته اند.
بی عمر هم می توان زندگی کرد و ما این گونه بودن را از سرداب سامرا تا روزگار اکنون پاس داشته ایم.
ای شاد ترین غم! شکوه تو چنین مرا به شکوه واداشت و من از صبوری تو در حیرتم.روز نامه های مرا که یک یک پر می دهم به دانه ای در دام انداز و آنگاه جمله ای چند بر آن بیفزا تا بدانم نوشتن من را خاصیتی است شگرف.